غمم مدد نکرد:
چنان از مرزهای تکاثف برگذشت
که کس به اندهناکی جان پردریغم
ره نبرد.

نگاهم به خلأ خیره ماند
گفتند
به ملال گذشته می اندیشد.

از سخن بازماندم
گفتند
مانا کفگیر روغنْ زبانی اش
به ته دیگ آمده.

اشکی حلقه به چشمم نبست،
گفتند
به خاک افتادن آن همه سروش
به هیچ نیست.

بی خود از خویش
صیحه بر نیاوردم،
گفتند
در حضور
متظاهر مهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.



پس
سوگواران حرفت
عزاخانه تهی کردند:
به عرض دادن اندوه
سر جنبانده،
درمانده از درک مرگی چنین
شورابه ی بی حاصل به پهنای رخساره بردوانده،
آیین پرستش مردگان مرگ را
سیاه پوشیده،
القای غمی بی مغز را
مویه کنان
جامه
به قامت
بردریده.



چون با خود خالی ماندم
تصویر عظیم غیابش را
پیش نگاه نهادم
و ابر و ابرینه ی زمستانی تمامت عمر
یکجا
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بی مرزینگی دریای اشک نیز مرا
به زدودن تلخی درد
مددی
نکرد.

آنگاه بی احساس سرزنشی هیچ
آیینه ی بهتان عظیم را بازتاب نگاه خود کردم:
سرخی حیلت باز چشمانش را،
کم قدری آبگینه ی سست خل ْمستی ناکامش را.
کاش ای کاش می بودی، دوست،
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
(گرچه از آن دشوارتر است
که یکی، بر خاک شکست،
سورْمستی دوقازی حریفی بی بها را
نظاره کند). ــ



شاهد مرگ خویش بود
پیش از آن که مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریو مرگ را به گوش می شنید
(انفجار بی حوصله ی خفت جاودانه را
در پیچ وتاب ریشخندی بی امان):

«ــ در برزخ احتضار رها می کنمت تا بکشی!
ننگ حیاتت را
تلخ تر از زخم خنجر
بچشی

قطره به قطره
چکه به چکه...

تو خود این سنت نهاده ای
که مرگ
تنها
شایسته ی راستان باشد.»

۴ دی ۱۳۶۳

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو